استاد حمید امامی
آرزوی موتور سوار
الفبا _استاد حمید امامی از مدرسان برجسته بیمه های زندگی تقریبا برای تمام اهالی صنعت بیمه چهره ای شناخته شده است. او برایمان داستانک هایی را به قلم خود ارسال کرده است تا با این بهانه در ترویج صنعت بیمه قدمی برداشته شود.
الفبا _استاد حمید امامی از مدرسان برجسته بیمه های زندگی تقریبا برای تمام اهالی صنعت بیمه چهره ای شناخته شده است. او برایمان داستانک هایی را به قلم خود ارسال کرده است تا با این بهانه در ترویج صنعت بیمه قدمی برداشته شود.
با تشکر از او این مطالب به تدریج در کافه بیمه منتشر می شود . الفبا از مطالب مشابه که می تواند اهمیت صنعت بیمه را در افکار عمومی گسترش دهد استقبال می کند .
آرزوی موتور سوار
او بعد از هفده روز به هوش آمد در حالیکه سرش باند پیچی شده بود و چشمهایش خوب نمی دید بخاطر ضربه ای که به سرش خورده بود. پایش شکسته و بقیه اعضای بدنش زخمی بودند. سرش و تمام اعضای بدنش درد می کرد که حتی شبها هم نمیتوانست بخوابد. از درس و مدرسه عقب مانده بود و دیگر نمی توانست همبازی بچه ها شود. بهروز دلش برای دوستانش تنگ شده بود. او خیلی دوس داشت دوباره می توانست روی پایش بایستد و بتواند بازی کند و به مدرسه برود.
او مخصوصا دلش برای زنگ ورزش مدرسه و بازی فوتبالشان تنگ شده بود. دکتر بهروز گفته بود باید تا خوب شدن کامل او در بیمارستان بماند. او یادش آمد روزی را که اسکیت طلایی رنگش را برداشت و بدون کلاه و آرنج بند و زانو بند به کوچه رفت تا به بچه ها خودی نشان بدهد. دلش برای اسکیت طلایی اش هم تنگ شده بود اما تا خوب شدن کامل پایش حتی نمیتوانست آن را هم بپوشد.
بهروز از اینکه به توصیه ی پدر بزرگ گوش نداده بود و به جای پیست اسکیت سواری در پارک؛ در کوچه آنها را سوار شده بود آن هم بدون کلاه ایمنی و تجهیزات؛ ناراحت و پشیمان بود و چون دوستانش را هم کنارش نداشت دلتنگ می شد. او به همه ی بچه ها از خاطره ی آن روزش می گفت و توصیه می کرد هنگام استفاده از دوچرخه و اسکیت کلاه ایمنی بگذارند و حتما آرنج بند و زانو بندشان را ببندند تا مثل او مجبور به ماندن در بیمارستان نشوند.
او بخاطر تمرین بیشتر موتور را بیرون از پارکینگ خانه میبرد و داخل جنگل تمرین می کرد. چون موتور پدرش برای سالها پیش بود و ایرادات فنی داشت ترمزش نمی گرفت ولی چیتو اعتنایی نمی کرد و فقط به فکر لذت بردن از موتور سواری بود. بلاخره روز مسابقه فرا رسید. رییس فدراسیون موتور سواری جنگل استفاده از کلاه ایمنی و لباس مخصوص را اجباری اعلام کرده بود. چیتو برای شرکت در مسابقه، لباس و کلاه یکی از دوستانش را قرض گرفته بود.
سوت شروع مسابقه زده شد، چیتو دل توی دلش نبود و همه اش به فکر برنده شدن بود. موتورها باهم حرکت خود را آغاز کردند رقابت تنگاتنگی بین شرکت کنندگان بود. یکی پس از دیگری از پیچ و خم های جاده ی پیست جنگلی عبور می کردند و اصلا معلوم نبود چه کسی برنده خواهد شد.چیتو میمون قهوه ای ما در بین راه احساس کرد لباس و کلاه ایمنی کمی اذیتش می کنند چون او اصلا عادت به استفاده از آن نداشت.دیگر حوصله اش سر رفته بود، طاقت نیاورد و کلاهش را درآورد و کنار جاده پرت کرد.
او فکر میکرد حالا دیگر هیچ کس نمیتواند از او جلو بزند. کمی جلوتر یک پیچ بسیار بزرگ و خطرناکی وجود داشت که اگر می توانست آن را رد کند به خط پایان نزدیک می شد. سرعتش را زیاد تر کرد و به کنار پیچ رسید اما از آنجایی که ترمز موتور ایراد داشت؛ ترمزش نگرفت اون نتوانست موتور را کنترل کند از روی موتور پرت شد و روی زمین افتاد؛ از آنجایی که کلاه ایمنی هم در سر نداشت اتفاق بدی افتاد. سرش به زمین خورده بود و شکسته و بیهوش افتاده بود. چیتو نه تنها به آرزوی قهرمانی در مسابقات موتور سواری نرسید بلکه بخاطر رعایت نکردن قوانین موتور سواری و بی اعتنایی به رفع ایراد فنی موتورش آسیب زیادی دیده بود و سلامتی اش را از دست داده بود.
اسکیت طلایی بهروز:
پدربزرگ بهروز برای تولدش یک اسکیت طلایی خریده بود که کلاه و آرنج بند و زانو بندش هم داخل جعبه اش قرار داشت. بهروز عاشق اسکیتش بود و بسیار دوستش داشت. پدر بزرگ همیشه توصیه می کرد که موقع استفاده از اسکیت حتما کلاه و تجهیزاتش را هم استفاده کند و هرموقع خواست اسکیت سواری کند باید به محوطه مخصوصش در پارک برود. بهروز هر روز در حیاطشان اسکیت های طلایی اش را می پوشید و اینقدر ذوق می کرد که انگار میخواست پرواز کند.
او به دوستانش در محله گفته بود که اسکیت دارد ولی فقط در حیاط خانه آنها را می پوشد. یک روز بچه ها گفتند اگر راست می گویی باید اسکیت طلایی ات را بیاوری داخل کوچه تا ما بازی تو را ببینیم. همه ی بچه ها جمع شدند تا بهروز هنرنمایی کند و اسکیت بازی اش را نشانشان دهد. اما او هنوز خوب بلد نبود آن را کنترل کند و زود به زود زمین می خورد. کفشهای طلایی اسکیتش را به پا کرد و چون می خواست جلوی دوستانش کم نیاورد خودش را حرفه ای نشان می داد.
آرام آرام شروع به راه رفتن کرد. شیطنت بچه ها گل کرد و گفتند اگر خیلی مهارت داری باید تند تر بتوانی برانی.. بهروز بخاطرعجله و ذوق بچه ها و نشان دادن خودش در اسکیت سواری کلاه مخصوص و آرنج بند و زانو بندش را فراموش کرده بود و حواسش نبود که هنگام استفاده باید خودش را تجهیز می کرد و البته که توصیه پدربزرگ را هم یادش نبود که کوچه جای اسکیت بازی نیست. دلش می خواست هرچه تندتر راه برود و بچه ها تشویقش کنند بنابراین سرعتش را زیاد کرد او به تندی می رفت بدون آنکه بلد باشد کنترل کند و خودش را نگه دارد.با سوت وکف زدن بچه ها او هر چه سریعتر راه می رفت، دیگر همه چیز از دستش در رفته بود و او به طرف دیوار بزرگ سیمانی ته کوچه ی بن بستشان می رفت بدون آنکه بتواند کاری کند. اما دیگر کار از کار گذشته بود او با دیوار برخورد کرده و روی زمین افتاد.
سرش زخمی بود و خون فوران می کرد؛ پای راستش کج شده بود و معلوم بود شکسته و خورد شده بود. درحالیکه خون از سرو روی بهروز جاری بود او را به بیمارستان رساندند. او همچنان بیهوش بود و هیچ صدایی را نمی شنید و چیزی هم نمی دید. دکتر به خانواده بهروز گفته بود که باید مورد عمل جراحی قرار بگیرد؛ از یک طرف پدر و مادرش نگران حال پسرشان بودند و از طرف دیگرتامین هزینه عمل جراحی برایشان خیلی سخت بود. بهروز را به اتاق عمل بردند و سرش و پای شکسته اش را جراحی کردند.
او تا یک هفته بعد از عمل هم به هوش نیامده بود، همه برایش دعا می کردند تا حالش بهتر شود. در این مدت معلم مدرسه و دوستان و همکلاسی های بهروز به عیادتش آمده بودند اما او چون بیهوش بود هیچکدام را نفهمیده بود. بچه های مدرسه و محله بدون بهروز مشغول درس خواندنشان بودن و بازی می کردند و لذت می بردند و شاد بودند. روزها و هفته ها می گذشت و بهروز همچنان در بیمارستان بود.
انتهای پیام