هستی او در دیروز منقضی شده است تا بتواند در اکنون باشد و هست. و در فردای نارسیده نامحقق است. چگونه بشر هستی خویش را عاریتی از هستی دیگری فرض می کند؟ که پیش از آن بوده است.در چنین فرضی تقدم هستی دیگری بر هستی بشر، لازممی آید. اما پر واضح است، نسبت زاد و ولد در این فرض در میان نیست، زیرا چنین تصوری نمی تواند امری فرا حال تلقی شود، و آنچه در حال و «آن» اکنون است، نمی تواند در«آنی» بودن مقدم یا متاخر بر هستی بشر باشد. اگر این فرض را بپذیریم، چگونه می توانیم بین خود و «دیگری» تفکیک قایل شویم؟ اگر دیگری را فراحال در نظر آوریم، دچار بحران معنا می شویم. بدین صورت که «دیگری« فراحال چگونه می تواند در «حال»وارد شده باشد بی آنکه از فراحال به ساحت «حال و اکنون» وارد نشده باشد؟
ناچار باید، به استقلال ذات رای داد و نه طفیلی بودن آن. کل نفوس مرگ را می چشند، به این معناست که نفوس از «آن»کنده می شوند و کِشَندی آنها را به مرگ خواهد کشید(هر لحظه می کشد). خروج نفس از دایره زمان، یعنی اضمحلال من. مرگ من دروازه ورود من به فراحال است.
ورود به عرصه ای از عرصات خارج از روابط علت و معلولی و حدود شمول دیالکتیک، بین منِ من و منِ او. من نه منم، نه من منم، یعنی وقتی من، مضمحلم، نیستم که بتوانم «من» باشم، یا «او»ست،یا «همه» است،یا «هیچ» است، یا «همه او»ست،یا «همه هیچ» است، یا«او همه» است و... لاجرم«او من» است،و... هر کدام از این مفروضات نتایج متفاوتی را دامن می زند، اما اصل این که«من نه منم»، حکایت از «من»ای دارد که در«آنِ» اکنون نیست، وگر نه نمی تواند «من» نباشد. پس «نه من منیِ » بشر در فراحال رخ می دهد.اما چه چیزی رخ می دهد؟ این که چیزی در چیز بودن خودش، همان چیز نباشد(مثل انسان مرده که دیگر انسان نیست، چون روح انسانیش با جسم انسانیش متحد نیست،که انسان باشد) پس باید چیز دیگری باشد، و آن چیست که «نه من منِ» انسان است؟ او ؟ همه یا هیچ...؟!
اگر من- اویی ، من و او را امری خارج از فراحال فرض کنیم، آنگاه «من همه»، «او همه» و «همه او» و... را در درون دایرۀ زمان، وارد کرده ایم، در چنین وضعی مرگِ من، مرگِ او و مرگِ همه است.آیا چنین است؟
کلّ شیء هالک إلا وجهه ، افاده می کند که چنین نیست. مرگِ من ، مرگِ «منِ او» نیست. بلکه فقط و فقط مرگ من است. لذا مفهوم جاودانگی دو سوی متضاد دارد. اول بقای الی الابد در «آنِ اکنون» و خارج از فراحال همراه با تصور و خیال خور و خواب و... که محال است. دوم خروج از این نشئه و ورود به ساحت فراحال(بی زمانی) که آغاز و پایان ندارد. سیر و حرکتی ندارد. فعل و تصوری ندارد.خیال و صور خیالی ندارد. و ورود به این ساحت، تنها با مرگ ممکن است.کل هستی جاری در «آن» فانی است. بنا بر این بقای ماده و انرژی هم امری موهوم است و تبدیل این به آن، از صورتی به صورت دیگر در آمدن، مانند زیر و رو شدن، چند بعدی هستی، دلیل بقای آن نیست، زیرا کل هستی در «آنِ»فانی است، همانطور که خود«آن»فانی است، و اصلا تعریف خود را از فانی بودن کسب کرده است.هست- هست٫منقضی است و نیست - نیست، هست نما.
الا این که وجه متکی او بر اسما و صفات، باقی است. وجه او چیزى است که با آن براى هستی نمودار است، هستی هم با رجوع به آنها متوجه او مىشود، و این همان صفات کریمۀ او از «حیات»، «علم»، «قدرت»، «سمع»،« بصر» و دیگر مراتب صفات اوست. نیز هر صفتى از صفات فعل او مانند صفت خلق، رزق، و... همچنین نشانه های دیگری در هستی، وجه اوست. وجه الله ، نمی تواند مظهر کامل اسماء و صفات او نباشد.هست. آیا بشر مظهر تجلی الهی است؟ و محل اتحاد مظهر و مُظهر است؟اگر نیست این آواز من نه منم نه من منم دیگر چه صیغه ای است؟
انتهای پیام