انسان موجودی نیست، که «پیش از خود» بوده باشد، لذا تمهیدی برای بودن در «بعد از خود» هم ندارد. حضور و حیاتش با آغازی همراه است، و غیابش پایان همان آغاز اوست.
حیات انسان، همواره با «آن»هایی که یکی پس از دیگری از ظرف تعویق میرسد، تداوم می یابد، «آن»ها همچنان از راه می رسند و متوقف نمی شوند، اما انسان از دایره شمول «آن»هایی که از راه می رسند، خارج می شود (کم کم از ظرف زمان تهی می شود) که معرف پایان هستی او نیست. هستی به منزله کل وجود، ادامه دارد، یعنی هستی شأن معوقی دارد که تمام نمی شود، در هر«آنی» مشخص می شود که او دارای وجودی پیش از خود بوده است، و در اکنون نیز هست و هستی معوق او در دل آتی هستی قرار داده شده است.
آن های ممکنی که هنوز حادثه نشده اند، از معوقات هستی زاده می شوند.مرگ های معوق نیز مانند تردستی وجود هستند که در معوقات نهفته اند و کم کم از راه خواهند رسید.
هستی معوق همچنان در پیشراندن و دادن هستی به «آن»های نیامده شکل می گیرد.کش دادن و عبور دادن خود از مجرای«آن» ها به مجرای«آن» های پسینی، امکان تداوم حیات را تعریف می کند. اما مرگ، به انقضای انتقال (از این آن به آن دیگر) دچار شدن است. در کیفیت تغییر یابنده که پیش از آن بوده – نبوده و بعد از آن دیگر بودنی در کار نیست.و هرچه هست همان نیست و نبودن است.
دقیقا چه چیزی در هستی برای بودن معوق است؟ تنها کلمه کافی و گویا برای پاسخ دادن به این پرسش همان کلمه سحر انگیز«هستی» است. پاسخ در «پیش از خود بودن» و «بعد از خود بودن» هستی است. به واقع نمی توان گفت که مرگ انقضای «بودن بعد از خود» (از منظر هستی شناختی)است، بلکه فقط می توان اذعان کرد که کیفیت حیات(درهستی) مضمحل می شود. پس مرگ،پایان هستی نیست، بلکه تنها پایان کیفیت حیات است.پر واضح است که تفاوت بین حیات و هستی تا چه اندازه قابل شناساست.
نکته دیگر، این است که در مرگ صورتی از صور هستی زدوده می شود. و هستی سیمرغ یا عنقایی نیست که از خاکستر خودش برخیزد. هر چند صورت های مشابه دیگری را از معوقات خود، بیرون بیاورد. عینیت منقضی شده را تکرار نمی کند، بلکه تنها فرزندانی از آن را متولد کرده یا خواهد کرد نه عین این هست را.
این تداوم هستی، در صورت های مشابه منحصرا به دلیل تعویق هستی ممکن است وگرنه با انقضای کل هستی، دیگر رویدادن چنین چیزی قابل تصور نیست.
آیا «آن» از آن نظر که هست چیزی از جنس هستی است؟ ذات او با هستی یگانه است؟ اگر نیست هستی بدون زمان چه تعریفی دارد؟ وقتی سخن از مطلق هستی است، چون اول این کهنه کتاب افتاده است، ما آن را ازل- که خود معنای پیچیده ای دارد- می شناسیم( نخستین از نخست اول) و نمی تواند خالی از زمان باشد. اگر زمان را از قید هستی حذف کنیم آنگاه با نیستی مواجه می شویم.
آیا هستی مانند یک توپ در رودخانه در جریان است و هر لحظه به صورت لاینقطع معوقات خود را دریافت می کند؟ آیا آن را از حرکت یا زمان اخذ می کند؟برایث درک بهتر موضوع مثالی می آورم.
کامل شدن ماه، مانند پیر شدن انسان امری معوق است. بزرگی کودکی که به زندگی اش ادامه می دهد معوق دوران کودکی اوست. اما اگر از دایره زمان خارج شد و دیگر حرکتی نداشت، نه رشد می کند و نه پیر می شود بلکه تمام می شود.(مرگ)
ما چه چیزهایی را درباره تعویقات هستی نمی دانیم؟ در پاسخ باید گفت که اگر منظور هستی بعد از خود خویش باشد، تنها نمی دانیم کی ظرف زمان ما پایان می پذیرد؟ بعد از کدام آن. اما اگر در این پرسش مطلق هستی را در نظر داشته باشیم، باید گفت نمی دانم.همینجاست که باید یاد آوری کرد که: چه دانم های بسیار است لیکن من نمی دانم.
کلمات بر خود بسنده و در خود کامل، اسم ها و صفات، چگونه از نابسندگی خویش گذشته اند؟ داستان های هزار و یک شبی تو در تو، بی آغاز و انجامند؟ آما آنچه مسلم است این است که ما با حقایق اسما آشنا نیستیم. و کلمات ماخوذ از اشارات معنا به الفاظ هستند.« از اشارات معانی می رسی بر لفظ هست / سیر باطن می کنند الفاظ در جان قلم» هرچند الفاظ برای معنایی که هست، قالبی فراهم نکرده باشند تا شاید بتوان به کنایه و استعاره ای از آن سخن گفت.اشاره به لفظ مرگ از کدام معنا بر می خیزد؟به راستی که هیچ و همه قابل فهم نیستند.
انتهای پیام