خاصه که عمر و حیات طولانی برای بشر موجب کم شدن مدتی که در ممات بر او خواهد گذشت، نمی شود. بر خلاف حیات که بین عدم و فنا مقرر است، مرگ از ازل تا ابد هستی را با انسان مرده به یکپارچگی میرساند. هر وقت که انسان بمیرد، انگار با نخستین مردۀ اول خلقت برابر است. تا اخرین مردۀ بشر. در عالمی که سنتش تولد -که خود نوعی مرگ در عالم پیشین است- و مرگ -که نوعی تولد در عالم پسین است- گرفتار و اسیر حیاتی است که به فنا منتهی میشود.
بهجت مرگ کم از شادمانی تولد نیست. اما انگار زمان همزاد مرگ است، اگر نام دیگر آن نباشد. زمان همان قدر نصیب انسان است که در پیوند روح و تن بر او میگذرد. پیش از این پیوند انگار زمان بر انسان نمیگذرد، پس از مرگ هم زمان در چنین حالتی ایستا و بیگذر است. همانطور که در قید حیات نمیتوان از چنبرۀ زمان، بیرون ایستاد، در قید ممات هم نمیتوان در دایره زمان وارد شد. ناچار در بیرون زمان با هستی به یکپارچگی ابدی رسیدن، مقدر مرگ است.
در تولد حیاتمند، انسان از یکپارچگی هستی جدا میشود.نه از آن جهت که هست بلکه از آن جهت که هستومندیاش انسانی است. هویت، نفس، عقل، نام، نشان، علم و صفتهای بسیاری را میپذیرد و پس از ممات همۀ انها را واگذاشته و رفته است. آنها که ماندهاند، خیال میکنند تا ابد او را که رفته است، از دست دادهاند، غافل از این که خودشان بیرون از چنبرۀ ابدیتند، مگر به قدرت مرگ و در کیفیت ممات.
حالا این پرسش که آیا آنهایی که هنوز متولد نشدهاند در حالتی از مرگند؟مانند کسانی که بعداز ممات درمرگند؟ محیط تفکر مرگ اندیش را زیر و رو میکند. آیا این پرسش میتواند کشفی از حقیقت الحقایق مرگ یا زندگی باشد؟
حقیقت مرگ هر چه باشد، حقیقت این است که بسیار زندههایی که مرگ، نقطۀ پایان رنجهای بیشمارشان بوده است. اما کسی را سراغ دارید که رنجهای پیش از تولد را به یاد داشته باشد؟ و یا از کشاکش نفس و تن و روح پس از مرگ چیزی تجربه کرده باشد و از آن سخن بگوید؟
شدن، در هستی و از هستی است. عجیب است با این که گفته شده انسان از خاک آفریده شده، یا از علق، او خیال میکند از عدم آفریده شده است. خاک، خاک است نه استعارۀ چیزی بجز خودش. همانطور که علق خون بستهای است و نه چیزی غیر از آن. مرگ نیز در هستی رخ میدهد و با هستی است. «...نپندارید آنها ... مرده اند، بلکه در نزد خدا روزیمندند.» گواه اندیشمندی پیشین چنین کیفیتی برممات است.
علم مدعی است که باید، شاید و میتواند که با درمان از مرگ جلوگیری کند. این خدعۀ دانش است. چه کسی را سراغ دارید که با طب و طبیب، جاودانه شده باشد؟ بالاخره روزی میرسد که طبیبان به ضعف و ناتوانی خود اقرار میکنند و حرف آخرشان این است، هر کاری که از دست ما بر میآمد کردیم، به واقع معنای عبارت این است:«هیچ کاری از دستمان بر نیامد.»
آدمی خود میمیرد؟ یا میرانده میشود؟ یعنی مرگ به منزلۀ فعلی از سوی فاعل مثلاً انسان، است؟ یا مرگ فعل فاعل دیگری با انسان است؟ مثل مرگ میرندگان به دست قصاب؟یا سلاخ؟ یا کشتارگاههای صنعتی و دستگاهی و ماشینی، چه فرق میکند، پرسش بجای خود باقی است و مهمتر این که پرسیده شود، ولو قصاب سر میرنده را ببرد، میرنده خود میمیرد؟ یا میرانده میشود؟
مرگ، دست کم تمهیدی برای خروج از کیفیت حیات است، و این یک معماست. معمایی که کسی برای آن پاسخی ندارد، هر چند در وجه غور کرده باشد. هرچند برخی مدعیاتی را مطرح کردهاند، اما بجز از سر یک باور برگرفته از آسمان و ایمان به آن؛ راهی برای حل این معما نیست،آیا هست؟
نقاب، شاید نام دیگر مرگ باشد. همنامی خاک با مرگ هم جالب است. مینویسند روی در نقاب خاک کشید. خاک هستی او را، تن و روح و یا صورت و سیرت او را پوشاند. اگر خاک را کنار بزنید. یعنی نقاب از روی او بردارید، به کیفیت حیات بر میگردد؟ حاشا که هستی راه رفتهای ندارد که ازآن برگشته باشد. خیال میکنیم خب زمین که به دور خودش میچرخد و همه چیز را دور خود میچرخاند و این تکرار یعنی از نو آغار کردن، اما اِشعار این بازی در حرکت و فاصله گرفتن از مرکزِ آغازِ ماجراست، دایم در حال دور شدن است. یعنی از یک نقطه دوبار عبور نمیکند.
یا خیال میکنیم روز میآید و میرود. روز را به منزلۀ یک هویت متشخص شناسایی میکنیم. بیهودگی و بی مصرفی چنین تلقی موهوم و بی پایهای بر کسی پوشیده نیست، اما بر حسب قرارداد و به دلالت زبان، چنین پنداری را حقیقت میانگاریم. این همان شوخی مرگ است، با روح و جسم بشر یا هر میرندۀ دیگر. مرگ اصلا نیست. این بشر است که یا هست،یا نیست. هست و نیست این معنا در رجوع به گذشته_آتی است. چگونه در حالی که هستی رو به فرداست،( فردا به معنای تداوم هستومندی) بشر میتواند به دیروز برگردد؟ ارجاع به ازل مگر معنایی جز این دارد؟
مگر این که باور کنیم فاصلهای بین ازل و ابد نیست. چنان که بین ظاهر و باطن نیز چنین فاصله ای وجود ندارد. برای همین است که فرمود هوالاول و الاخر والظاهر والباطن، حالا شما بخوانید، هوالاول والباطن والظاهر و الاخر، چه فرقی میان این دو قرائت است وقتی که زندگی دیگر نیست.
انتهای پیام